سالها قبل از زندگی انسانهاروی کره زمین عشق دیوانگی آلودگی غرور ترس شجاعت دوستان خوبی
برای هم بودند.
روزی این 6 دوست تصمیم گرفتندقایم باشک بازی کنند و قرار شد عشق چشم هایش راببندد ودیگران قایم
شوند.
دیوانگی به درون بوته گل رز رفت.آلودگی در میان زباله ها قایم شد. ترس به درون زمین رفت و
شجاعت از دهانه ی ماه آویزان شد.
وقتی عشق چشم هایش را باز کرد همه جارا گشت و یکی یکی همه ی دوستانش را یافت به جز
دیوانگی.
مدت زیادی به دنبال دیوانگی گشت وبالاخره فهمید او در میان بوته ی گل رز قایم شده است.
شاخه ای از درخت کندوآن را در میان بوته ی گل رز فرو برد .ناگهان در این هنگام دیوانگی جیغی
کشید ودر حالیکه دستانش را
روی چشمانش گذاشته بود از میان بوته بیرون آمد.شاخه در چشمان دیوانگی فرو رفته بودو از چشمانش
خون جاری بود..وقتی عشق فهمید چکار کرده است
ناراحت شد و به دیوانگی گفت:"برای جبران اشتباهم چه باید بکنم؟"دیوانگی گفت:"من دیگر نمیتوانم
جایی را ببینم تو باید همه جا همراه من باشی تا راه را نشانم دهی."
از آن موقع به بعد عشق و دیوانگی همراه هم به درون انسان های عاشق سرک میکشند ودوستان جدا
نشدنی برای هم هستند.
|
متن دلخواه شما
|
|